وقتی به دل داغ برادر ماند و زینب
یک کربلا غم در برابر ماند و زینب
وقتی شهادت حرف آخر را رقم زد
غمنامه تنهای بی سر ماند و زینب
وقتی خزان بر سرخی آلاله ها زد
صحرایی از گل های پرپر ماند و زینب
وقتی که آتش با قساوت همزبان شد
در خیمه ها توفان آذر ماند و زینب
وقتی غزالانِ حرم هر سو رمیدند
موی پریشان ،دیده تر ماند و زینب
وقتی فضا خالی شد از پرواز یاران
یک آسمان بی کبوتر ماند و زینب
تا کربلا در کربلا مدفون نگردد
در نینوا فریاد آخر ماند و زینب
دیدیم جای گریه ، جای ناله کردن
« قَد قامَتِ » غوغای دیگر ماند و زینب
ادامه مطلب ...یکی از صاحبان ذوق و قریحه بمناسبت اسم یکی از شهرداری های تهران در دوره استبداد این قطعه را خوب پرورانیده است.
خورشید صفت بقدرت و سعی و عمل
گر در بلدیه سنگ را لعل کنی
هرگز نشود فایده ات زان حاصل
الا که خر کریم را نعل کنی!
ادامه مطلب ...
حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد
عطار » منطقالطیر » حکایت بلبل
شهریاری دختری چون ماه داشت
عالمی پر عاشق و گمراه داشت
فتنه را بیداریی پیوست بود
زانک چشم نیم خوابش مست بود
عارض از کافور و زلف از مشک داشت
لعل سیراب از لبش لب خشک داشت
گر جمالش ذرهای پیدا شدی
عقل از لایعقلی رسوا شدی
گر شکر طعم لبش بشناختی
از خجل بفسردی و بگداختی
از قضا میرفت درویشی اسیر
چشم افتادش بر آن ماه منیر
گردهای در دست داشت آن بینوا
نان آوان مانده بد بر نانوا
چشم او چون بر رخ آن مه فتاد
گرده از دستش شد و در ره فتاد
دختر از پیشش چو آتش برگذشت
خوش درو خندید خوش خوش برگذشت
آن گدا پس خندهی او چون بدید
خویش را بر خاک غرق خون بدید
نیم نان داشت آن گدا و نیم جان
زان دو نیمه پاک شد در یک زمان
نه قرارش بود شب نه روز هم
دم نزد از گریه و از سوز هم
یاد کردی خندهی آن شهریار
گریه افتادی برو چون ابر زار
هفت سال القصه بس آشفته بود
با سگان کوی دختر خفته بود
خادمان دختر و خدمت گران
جمله گشتند ای عجب واقف بر آن
عزم کردند آن جفا کاران به جمع
تا ببرند آن گدا را سر چو شمع
در نهان دختر گدا را خواند و گفت
چون تویی را چون منی کی بود جفت
قصد تو دارند، بگریز و برو
بر درم منشین، برخیز و برو
آن گدا گفتا که من آن روز دست
شستهام از جان که گشتم از تو مست
صد هزاران جان چون من بیقرار
باد بر روی تو هر ساعت نثار
چون مرا خواهند کشتن ناصواب
یک سؤالم را به لطفی ده جواب
چون مرا سر میبریدی رایگان
ازچه خندیدی تو در من آن زمان
گفت چون میدیدمت ای بیهنر
بر تو میخندیدم آن ای بیخبر
بر سر و روی تو خندیدن رواست
لیک در روی تو خندیدن خطاست
این بگفت و رفت از پیشش چو دود
هرچه بود اصلا همه آن هیچ بود